------------------------
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
----------------------------------------------------------------------
مرغ باغ ملكوت
------------------
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم ؟ آخر ننمايی وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بود است مراد وی از اين ساختنم
جان كه از عالم عِلوی است يقين می دانم
رخت خود باز بر آنم كه همان جا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هوای سر كويش پر و بالی بزنم
كيست در گوش كه او می شنود آوازم
يا كدام است سخن می نهد اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون می نگرد
يا چه جان است نگويی كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايی
يكدم آرام نگيرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشكنم
من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم
آن كه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود می گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكی دم نزنم
شمس تبريز اگر روی به من بنمايی
والله اين قالب مردار به هم در شكنم